به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم
به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم *** بیا بگو که ز عشقت چه طرف بر بستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد *** به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
چو ذرّه گر چه حقیرم ببین به دولت عشق *** که در هوای رُخَت چون به مهر پیوستم
بیار باده که عمری است تا من از سَرِ امن *** به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو *** سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست *** که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت *** که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
1.ای یار!بیا و به من بگو به جز اینکه از عشق تو دل و دینم بی اعتبار شد و تباه گشت.دیگر چه بهره ای از آن بردم؟
2.ای معشوق!اگر چه غم عشق تو حاصل سال های عبادت و تحصیل علم مرا به باد فنا داد و از بین برد، ولی سوگند به خاک پای تو که هرگز نسبت به تو بی وفایی نکردم و عهد و پیمان خود را نشکستم.
3.اگر چه مانند ذرّه ای غبار حقیر و ناچیزم، ولی ببین که به سمن و برکت دولت عشق، عاشق شدم و در اشتیاق دیدارت چگونه به خورشید پیوستم و به وصال روی تابانت رسیدم.
4.شراب بیاور تا بنوشم و مست و حیران گردم که عمری است با خیال آسوده و از روی اطمینان در گوشه ی سلامت و عفت به خاطر عیش و عشرت ننشستم و بیم ملامت و سرزنش دیگران را داشتم.
5.ای ناصح!اگر هوشیار و دانایی، سخن خود را خوار و بی ارزش نکن، زیرا من مستم و سخن و نصیحت تو در من بی تأثیر است؛ من دست از عاشقی و رندی برنخواهم داشت.
6.چگونه می توانم در حضور یار، سر خود را از شرمساری بلند کنم، در حالی که من چیزی ندارم که نثار قدم او کنم و خدمتی را که شایسته ی او باشد، انجام ندادم.
7.حافظ در غم عشق یار سوخت و آن معشوق دلآرام نگفت که چون دل عاشقش را به غم عشق آزردم، مرهمی برای تسکین درد او بفرستم تا آسوده خاطر گردد.معشوق، آزارم داد و از من دلجویی نکرد.
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}